کد مطلب:148768 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:186

تزلزل در پایه های حکومت اموی
بر این كه بدانیم كه چگونه پایه حكومت اموی متزلزل شد باید یك نظر به وقایع بعد از مرگ یزید بن معاویه بیندازیم. بعد از این كه یزید زندگی را بدرود گفت پسرش معاویه خلیفه شد. ولی معاویه بیش از چهل روز خلافت نكرد و به نفع عبدالله بن زبیر رهبر شورشیان مكه از خلافت استعفا داد و عبدالله بن زبیر خلیفه شد. در زمان حیات عبدالله بن زبیر خلافت تجزیه شد و دو خلیفه دیگر به وجود آمد. یكی به اسم (مروان بن حكم) و دیگری به اسم (ضحاك بن قیس) خلیفه شد و جنگ بین سه خلیفه آغاز گردید و مسلمین به رهبری آن سه خلیفه شروع به جنگ برادر كشی كردند تا این كه ضحاك بن قیس به دست مروان بن حكم به قتل رسید و خود مروان بن حكم هم كه مردی شصت و سه ساله بود به دست زنش خفه شد و آن زن در موقع خواب مروان بن حكم و به روایتی در موقع بیماری او بالشی روی دهان و بینی اش گذاشت و آن قدر فشار داد تا این كه خفه شد. بعد از مرگ مروان بن حكم پسرش عبدالملك بن مروان دعوی خلافت كرد و از عده ای بیعت گرفت. باز خلافت، مجزی بود و دو خلیفه وجود داشت یكی عبدالملك بن مروان و دیگری عبدالله بن زبیر.

تصور نشود كه این وقایع و توالی خلفا در یك مدت طولانی و فی المثل پنجاه سال و شصت سال اتفاق افتاد بلكه تمام این وقایع در مدت چهار سال به وقوع پیوست. زینب، در آغاز زمستان سال (680 - 681) میلادی مطابق با زمستان سال شصت و یكم هجری نطق خود را در دمشق ایراد كرد و مروان بن حكم در ماه رمضان سال


شصت و پنجم هجری به دست زنش خفه شد. سال بعد كه سال شصت و ششم هجری باشد مختار بن ابوعبیده ثقفی شورش خود را آغاز كرد. مختار بن ابوعبیده بعد از این كه شورش خود را آغاز كرد دارای قدرتی شد بیش از قدرت عبدالملك بن مروان و عبدالله بن زبیر. ولی دعوی خلافت نكرد و عنوان خود را (منتقم) گذاشت یعنی مردی كه انتقام می گیرد و گفت از روزی كه نطق زینب را شنیدم تصمیم گرفتم كه قاتلان حسین بن علی (ع) را به كیفر برسانم و تمام كسانی را كه در قتل حسین و یاران او دست داشتند و مختار بن ابوعبیده ثقفی توانست به آن ها دسترسی پیدا كند، كشت و سرهای آن ها را به مدینه فرستاد تا این كه علی بن الحسین (ع) زین العابدین و زینب و سایر بازماندگان حسین (ع) كه آن ایام در مدینه به سر می بردند آن سرها را ببینند. ولی آن ها رغبتی به دیدن سرهای بریده و لو سرهای قاتلان حسین (ع) و یاران او باشد نداشتند [1] مختار بن ابوعبیده ثقفی نه فقط خود با قاتلان حسین می جنگید بلكه (ابراهیم بن مالك اشتر) پسر سردار معروف صدر اسلام را نیز مامور می كرد كه با قاتلان حسین (ع) بجنگند.

در آغاز سال شصت و هفتم هجری (ابراهیم بن مالك اشتر) با یك قشون به دستور مختار بن ابوعبیده ثقفی به جنگ حكمران جزیره عبیدالله بن زیاد رفت. عبیدالله بن زیاد همان است كه در سال شصت و یكم هجری، حاكم عراقین (یعنی بصره و كوفه) بود و عمر بن سعد را مامور دستگیری یا قتل حسین (ع) كرد و (جزیره) در قدیم اسم قسمت شمالی بین النهرین بوده است. ابراهیم بن مالك اشتر در روزهای نهم و دهم ماه محرم سال شصت و هفتم هجری با عبیدالله بن زیاد مصاف داد، عبیدالله بن زیاد در عصر روز دهم محرم یعنی در همان روز كه حسین (ع) به قتل رسید كشته شد و ابراهیم بن مالك اشتر، امر كرد كه سر از بدنش جدا كردند و سر بریده او را برای مختار بن ابوعبیده ثقفی كه در كوفه بود فرستاد. عبدالله بن زبیر یكی از دو خلیفه زمان، برای مختار بن ابوعبیده ثقفی پیغام فرستاد كه با من بیعت كن و اگر بیعت نمی كنی خراج یعنی مالیات بین النهرین را به من بپرداز. مختار بن ابوعبیده ثقفی جواب داد نه بیعت می كنم نه خراج بین النهرین را به تو می پردازم. عبدالله بن زبیر یك سپاه نیرومند را كه گفته اند شماره سربازان آن دویست هزار نفر بود (و به احتمال نزدیك به یقین این رقم اغراق است) به فرماندهی برادرش (مصعب بن زبیر) به جنگ مختار بن ابوعبیده ثقفی فرستاد و در نزدیكی كوفه جنگی خونین بین مختار و مصعب درگرفت و چون نیروی مصعب خیلی قوی تر از نیروی مختار بود، آن مرد مجبور به عقب نشینی شد و وارد كوفه ردید تا این كه در آن شهر متحصن شود و این كار یك خبط بزرگ بود. زیرا كوفه وسائل دفاع نداشت و وسائلی كه مختار با سرعت به وجود آورد نمی توانست جلوی سپاه نیرومند مصعب را بگیرد. جنگ


كوفه كه در تابستان سال شصت و هفتم هجری و در گرم ترین روزهای تابستان بین النهرین درگرفت بیش از دو روز طول نكشید و سپاه مصعب بن زبیر وارد شهر شد و یك جنگ هولناك در معابر شهر بین مهاجمان و مدافعان درگرفت و مورخین اسلامی نوشته اند كه در آن جنگ شش هزار نفر از سپاهیان مختار بن ابوعبیده ثقفی كشته شدند و وی مجبور گردید كه به عمارت دارالحكومه برود و در آن جا متحصن شود. عمارت دارالحكومه كوفه همان عمارت بود كه در سال شصتم هجری مسلم بن عقیل نماینده حسین (ع) را بر بام آن عمارت به قتل رسانیدند.

مصعب كه وسایل قلعه گیری نداشت تا این كه عمارت دارالحكومه كوفه را تسخیر نماید امر كرد كه آن عمارت را با كلنگ ویران نمایند و تمام سربازان خود و عده ای از مردم شهر را وادار نمود كه كلنگ بزنند و مختار وقتی فهمید كه اگر در عمارت بماند زیر آوار خواهد ماند از آن جا خارج شد و با تهوری خارق العاده به تنهائی به گروه كلنگ داران حمله كرد تا این كه راه را باز كند و برود اما بعد از كلنگ داران به سربازان مسلح برخورد و چون یك نفر، نمی تواند با یك سپاه بجنگد به قتل رسید و مصعب بن زبیر سر بریده مختار را برای برادرش عبدالله بن زبیر یكی از دو خلیفه، فرستاد و این واقعه در تابستان سال شصت و هفتم هجری اتفاق افتاد.

اما با كشته شدن مختار جنگ برادر كشی مسلمین از بین نرفت و آن جنگ ها تا روزی كه حكومت در دست بنی امیه بود ادامه یافت و مثل این بود كه نفرین زینب، موثر واقع گردید و تا آخرین روزی كه خلفای اموی حكومت كردند بین آن ها و رقیبان جنگ ادامه یافت و پایه حكومتشان پیوسته می لرزید.

گفتیم كه نطق زینب در دمشق در مجلس یزید بن معاویه به تنهائی حكومت بنی امیه را متزلزل نكرد اما قطره آبی بود كه ظرف پر را لبریز نمود و مخالفان حكومت بنی امیه كه تا آن موقع قدرت مخالفت را نداشتند یا این كه برای مبارزه با بنی امیه آماده نبودند كه جان بسپارند دست از جان شستند و مبارزه با حكومت بنی امیه را آغاز كردند. ایرانیان هم كه دیدیم می خواستند با یك قشون به استقبال حسین (ع) به بین النهرین بروند و حسین (ع) نپذیرفت در سال شصت و هشتم هجری شوریدند و دو شورش در ایران آغاز شد یكی در فارس و دیگری در (راقس) كه بعد به اسم (ری) خوانده شد. این دو منطقه جزو مناطقی بود كه عبدالله بن زبیر (یكی از دو خلیفه) آن ها را جزو حوزه خلافت خود می دانست و ایرانیان در ری گفتند كه عبدالله بن زبیر را به خلافت نمی شناسند. ایرانیان نه (عبدالملك بن مروان) را به خلافت قبول داشتند نه عبدالله بن زبیر را و ایرانیان ری می گفتند كه باید پسر حسین (ع) پیشوای مذهبی ما باشد. در فارس شورش ایرانیان جنبه ملی پیدا كرد و گفتند كه خواهان یك حكومت عربی نیستند بلكه یك حكومت ایرانی می خواهند. (عتاب بن ورقاء الریاحی) حاكم شهر (گی) كه اعراب آن را به شكل (جی) درآوردند و شهری بود كه امروز به اسم (اصفهان) خوانده می شود مامور شد كه اول شورش ایرانیان را در فارس از بین ببرد و دوم شورش مردم ری را فروبنشاند. عتاب بن


ورقاء الریاحی اول به فارس قشون كشید و شورش ایرانیان را در آن جا از بین برد و در شصت و نهم هجری به ری قشون كشید و مردان ایرانی را كشت و زن های آنان را كنیز كرد و اموالشان را به تاراج برد. تا آن موقع راقس (ری) یكی از شهرهای بزرگ دنیا بود و ششصد سال قبل از این كه مورد قتل عام و تاراج عتاب بن ورقاء الریاحی قرار بگیرد (استرابون) جغرافیا نویس یونانی و معروف قرن اول از میلاد آن را از شهرهای بزرگ آسیا خواند. بعد از قتل عام و تاراج عتاب بن ورقاء دوره انحطاط شهر ری واقع در دامنه جنوب سلسله كوه البرز شروع شد تا این كه چند قرن بعد بر اثر زلزله ویران گردید و دیگر روی آبادی ندید و در قرن نوزدهم میلادی در محل آن شهر حفاری می كردند و گاهی اشیای گرانبها به دست می آوردند [2] .

در سال شصت و نهم هجری یكی از امرای عرب به اسم (عمرو بن سعید اشدق) برای این كه دو خلیفه، یكی عبدالملك بن مروان و دیگری عبدالله بن زبیر را آشتی بدهد درصدد میانجیگری بر آمد و پیشنهاد كرد اینك كه دنیای اسلامی مجبور شده كه وجود دو خلیفه را بپذیرد پس بهتر این كه حدود حوزه خلافت هر یك از این دو معلوم باشد. پایتخت عبدالملك بن مروان دمشق بود و پایتخت عبدالله بن زبیر مدینه. هر دوی آنها خود را فرمانفرمای تمام كشورهای اسلامی می دانستند و عمرو بن سعید اشدق كه در باطن طرفدار عبدالله بن زبیر بود پیشنهاد كرد كه دو خلیفه، جهان اسلامی را نصف كنند و نصف شرقی حوزه حكومت عبدالملك بن مروان باشد و نصب غربی حوزه حكومت عبدالله بن زبیر. عمرو بن سعید اشدق حتی برای این كه حوزه حكومت دو خلیفه از هم مجزی باشد، مرزی هم برای آن دو تعیین كرد و گفت یك خط كه از كوه آرارت بزرگ واقع در شمال غربی آذربایجان منتهی به بصره واقع در ساحل خلیج فارس می شود مرز دو خلیفه باشد و تمام اراضی واقع در مشرق آن خط متعلق به عبدالملك بن مروان بشود و تمام اراضی واقع در مغرب آن خط متعلق به عبدالله بن زبیر. عبدالله بن زبیر پیشنهاد عمرو بن سعد اشدق را پذیرفت اما عبدالملك بن مروان از پذیرفتن آن پیشنهاد خودداری كرد. برای این كه كشورهای واقع در مشرق خط مزبور كشورهائی بود كه هنوز اسلام در آن ها، چندان قوت نداشت و در یك قسمت از آن ها هم اسلام دارای هیچ نفود نبود. در صورتی كه كشورهای واقع در مغرب خط مزبور مثل بین النهرین و سوریه و عربستان و مصر، كشورهائی به شمار می آمد كه اسلام در آن ها مستقر شده بود. عمرو بن سعید اشدق چون در باطن طرفدار عبدالله بن زبیر بود در سال شصت و نهم هجری و همان سال كه پیشنهاد كرد جهان اسلامی نصف شود و هر یك از دو خلیفه نیمی از آن را تصرف نمایند، به دست


فرستادگان عبدالملك بن مروان به قتل رسید. (مصعب بن زبیر) برادر عبدالله بن زبیر (برادر خیلفه مدنی) از طرف برادرش حاكم بین النهرین بود. بین النهرین در آن موقع درآمد ترانزیتی قابل ملاحظه داشت چون نو فقط از كاروان هائی كه دائم از بین النهرین عبور می كردند حق ترانزیت (باج راه) گرفته می شد از كشتی هائی هم كه وارد شطوط فرات و دجله می شدند یا از آن رودها خارج می گردیدند حق ترانزیت گرفته می شد و هنوز دو شط فرات و دجله در جنوب بین النهرین به هم اتصال نیافته بود [3] بین النهرین علاوه بر عوارض ترانزیتی، از لحاظ درآمد مالیاتی هم یكی از كشورهای آباد اسلام بود و مصعب بن زبیر درآمد مالیاتی و ترانزیتی بین النهرین را به دست می آورد و قسمتی را برای برادرش عبدالله بن زبیر به مدینه می فرستاد و بقیه را خود متصرف می شد.

عبدالله بن مروان كه خود را خلیفه می دانست نمی توانست تحمل كند كه درآمد مالیات و ترانزیت بین النهرین نصیب مصعب بن زبیر گردد و همان طور كه برای مختار بن ابوعبیده ثقفی پیغام فرستاد، برای مصعب نیز پیغامی به این مضمون فرستاد كه با من بیعت كن یا مالیات و درآمد راه خشكی و آبی بین النهرین را برای من بفرست. این پیغام، امروز در نظر ما قدری ساده جلوه می كند زیرا كسی كه بیعت نكند یعنی مطیع حكومت یك نفر نشود درآمد حوزه حكومت خود را برای وی نمی فرستند. اما سادگی مردم گذشته سبب می شد كه فكر كنند كه ممكن است مردی با خلیفه ای بیعت نكند، و حكومت او را قبول نداشته باشد اما مالیات حوزه حكومت خود را برایش بفرستد. مصعب بن زبیر جواب داد كه من از طرف خلیفه مسلمین عبدالله بن زبیر حاكم بین النهرین هستم و مالیات و درآمد راه های خشكی و آبی این جا را هم برای عبدالله بن زبیر می فرستم. عبدالملك بن مروان یك قشون به فرماندهی مردی سخت گیر و بیرحم و دلیر به اسم (حجاج بن یوسف ثقفی) را به جنگ مصعب بن زبیر فرستاد و به حجاج گفت او را دستگیر كن یا سرش را برای من بفرست.

مصعب بن زبیر با سكینه دختر حسین (ع) ازدواج كرده بود و بین او و قشون عبدالملك بن مروان به فرماندهی حجاج بن یوسف ثقفی جنگ درگرفت. محل جنگ در بین النهرین كنار رودخانه ای بود كه اعراب به اسم آن را دجیل گذاشته اند و معصب بن زبیر در تابستان سال هفتاد و یكم هجری در آن جنگ كشته شد و هنگام مرگ سی و شش سال از عمرش می گذشت و از آن به بعد بین النهرین كه تا آن موقع جزو حوزه خلافت عبدالله بن زبیر بود جزو حوزه خلافت عبدالملك بن مروان گردید. غلبه حجاج بن یوسف ثقفی بر معصب بن زبیر مرتبه او را نزد عبدالملك بن مروان بالا برد. چون می دانیم كه معصب بن زبیر مردی دلیر بود و عبدالملك بن مروان امیدواری نداشت كه به زودی بروی


غلبه نماید و به حجاج گفت اگر تو بتوانی خطر عبدالله بن زبیر را از من دور كنی من حكمرانی تمام بین النهرین و كشورهای عراق عجم را به تو خواهم داد. عراق عجم هم اصطلاحی است كه اعراب برای كشورهای واقع در مشرق بین النهرین به استثنای كشورهای واقع در ساحل جنوبی دریای خزر وضع كردند و آن ها پشته بزرگ ایران را كه از دامنه های جنوبی البرز شروع می شد و به اولین پله پشته بزرگ ایران در جنوب منتهی می گردید عراق عجم می خواندند [4] حجاج بن یوسف ثقفی به عبدالملك بن مروان گفت تو به من سپاه بده و من به تو اطمینان می دهم كه رقیب بزرگ و خطرناكت را از پا درمی آورم. عبدالله بن زبیر نوه دختری (ابوبكر) اولین خلیفه اسلام بود و مادرش، دختر ابوبكر، به اسم اسماء یكی از زن های دانشمند عرب به شمار می آمد و مثل خواهرش عایشه، ام المومنین (زوجه پیغمبر اسلام) حافظه ای بسیار قوی داشت و گفته اند كه تمام اشعار شعرای عرب را از روزی كه عرب شعر گفت تا آن روز، در گنجینه حافظه خود ضبط كرده بود و هر یك از آن اشعار را كه می خواستند می خواند. مدتی از تعطیل بازار (عكاظ) مركز شعر خوانی عرب، در دوره جاهلیت (قبل از اسلام) می گذشت و دیگر شعرا مركزی چون آن بازار مكاره نداشتند تا این كه اشعار خود را در آنجا بخوانند.

اما آن هائی كه علاقمند به شعر بودند و بضاعتی داشتند تا این كه بتوانند شاعران را بپذیرند، در خانه های خود مجالس شعر خوانی تشكیل می داد و گاهی خود شعرا به طوری كه در مورد دمشق گفتیم محلی را برای خواندن شعر تعیین می كردند و در آنجا جمع می شدند و شعر می خواندند. اسماء در روزهائی معین شاعران را می پذیرفت و اشعارشان را می شنید و حتی به قدر توانائی خود به آنها صله می داد و روایت می كنند همین كه شاعری شعر خود را می خواند، اسماء بنت ابوبكر به مناسبت داشتن حافظه خیلی قوی آن را تكرار می كرد. عبدالله بن زبیر علاوه بر این كه نوه دختری ابوبكر خلیفه اول مسلمین محسوب می شد پسر یكی از مردان معروف صدر اسلام به شمار می آمد و از این دو گذشته، خود مردی با تقوی بود و مردم او را برای خلافت صالح می دانستند. پایتخت عبدالله بن زبیر در مدینه بود اما تمام حجار و از جمله مكه هم جزو حوزه خلافت او به شمار می آمد و در سال هفتاد و دوم هجری هنگامی كه عبدالله بن زبیر در مكه بود به او اطلاع دادند كه یك سپاه به فرماندهی حجاج بن یوسف ثقفی برای جنگ با او می آید. عبدالله بن زبیر تمام سكنه مكه را واداشت كه اطراف آن شهر یك خندق حفر كنند و زن ها هم برای حفر خندق به مردها كمك كردند و وقتی حجاج با سپاه خود به مكه رسید دید كه نمی تواند وارد شهر شود و شهر را محاصره كرد و برای این كه منجنیق بسازد و شهر را سنگباران كند از جاهای دور چوب آورد (در مكه درخت نبود) و منجنیق ها ساخت و آن قدر سنگ


بر مكه بارید كه خانه كعبه ویران شد. با این كه هفتاد و سه سال از هجرت می گذشت وضع مكه از لحاظ شهری بهتر از دوره قبل از اسلام نشده بود و تغییر نكردن وضع مكه یك علت داشت. قبل از اسلام مكه یك شهر بازرگانی بود و تمام كسانی كه برای شركت در بازار مكاره (عكاظ) می آمدند در مكه سكونت می كردند و آن بازار در ماه های حرام كه جنگ در آن ماه ها قدغن بود تشكیل می شد و مدت چند ماه، مردم عربستان كه اهل تجارت بودند در بازار عكاظ مشغول خرید و فروش و شنیدن اشعار شعرا می شدند و هر دسته، یكی از بت ها را كه در خانه كعبه بود می پرستید. بعد از این كه اسلام آمد، بت پرستی از بین رفت و گرچه مراسم حج به جا ماند ولی نه با وضع سابق چون بازار عكاظ تعطیل شده بود و در دوران حج در مكه، داد و ستد قابل توجه صورت نمی گرفت دیگر این كه مكه، كشاورزی نداشت برای این كه فاقد آب بود. مردم مكه قبل از فصل بهار زمین را شخم می زدند و بذر می كاشتند به امید این كه باران ببارد.

اگر باران می بارید محصول فراوان به دست می آوردند و خاك مكه برای تولید گندم مرغوب بود و اگر باران نمی بارید بذر، زیر خاك می پوسید یا این كه نصیب پرندگان می شد و در مكه هرگز گندم فراوان وجود نداشت و در سال هفتاد و سوم هجرت كه حجاج بن یوسف ثقفی مكه را محاصره كرد وضع مردم از حیث آذوقه مثل سابق بود. مردم مكه می گفتند اگر یك سال باران ببارد آذوقه هفت سال را به دست می آورند. در این گفته، اغراق وجود داشت ولی اگر باران می بارید مردم مكه آذوقه دو سال خود را از زمین به دست می آورند و گاهی در مكه باران متوالی می بارید و سیل شدید به راه می افتاد و چند بار خانه كعبه از سیل آسیب دید یا ویران شد و علت نزول باران های شدید در مكه، نزدیكی آن شهر به دریا بود. وقتی حجاج بن یوسف ثقفی مكه را مورد محاصره قرار داد وضع آن شهر از لحاظ آذوقه، نامطلوب بود. اما شترها آزادی داشتند و می توانستند از مكه خارج شوند و به صحرا بروند و خار بخورند و هنگام شب مراجعت نمایند تا این كه هر كس كه دارای شتری ماده بود بتواند از شیر آن استفاده كند. آن قدر شتر، در زندگی عرب بادیه عزیز بود كه او را برتر از آدمی می دانستند و وقتی یك شهر را محاصره می كردند به آدمیان اجازه خروج نمی دادند اما شترها می توانستند برای تعلیف از شهر خارج شوند و شب به شهر برگردند تا این كه آب بنوشند و شب را در شهر بگذرانند. اما از شماره شترانی كه هر بامداد از شهر خارج می شدند تا این كه به صحرا بروند كاسته می شد.

چون در شهر خواربار نبود، و صاحب شتر، یكی از شتران خود را ذبح می كرد تا این كه گوشت آن جانور را بفروشد و قسمتی را خود به مصرف برساند و گوشت شتر را به قیمت گران به توانگران می فروختند. مكه حصار نداشت اما دارای خندق بود و قشون حجاج بن یوسف ثقفی نمی توانست از خندق عبور كند و وارد شهر شود. بر اثر قحطی در شهر مكه تمام شترهای نر كه از شهر برای چرا به بیابان می رفتند ذبح شدند و جز


شتران ماده نماند و حجاج و لشكریان او می دیدند كه هر روز از شماره شترها كاسته می شود. حجاج به وسیله منادیان خود به مردم مكه گفت اگر می خواهید جان و مال شما محفوظ بماند بر عبدالله بن زبیر بشورید و او را به من تسلیم كنید و اگر او را به من تسلیم كنید من قدم به مكه نخواهم گذاشت و از همین جا مراجعت خواهم كرد. ولی اگر به مقاومت ادامه بدهید بعد از این كه وارد مكه شدم تمام مردان را از دم تیغ خواهم گذرانید و تمام زن ها را به كنیزی خواهم بخشید و تمام اموال شما را تصاحب خواهم كرد و خانه های این شهر را ویران خواهم كرد و جز خانه كعبه، در این شهر خانه ای باقی نخواهم گذاشت. مردم شهر جواب می دادند اگر توانستی وارد شهر شوی هر چه می خواهی بكن. در بین مدافعین مكه مردی بود به اسم (سعید بن مخلب) ملقب به (الرامی) و (رامی) در زبان عربی به معنای تیر انداز است و تیر سعید بن مخلب خطا نمی كرد و به همین جهت لقب رامی را به او داده بودند. سربازان حجاج بن یوسف از بیم الرامی خود را از خندق دور نگاه می داشتند. آنها نمی دانستند كه رامی در كجای شهر است و یك مرتبه هدف تیر قرار می گرفتند و آن چنان تیر رامی قوی بود كه وقتی به شكم اصابت می كرد از پشت می گذشت. بیم از یك تیر انداز طوری سربازان حجاج بن یوسف ثقفی را متوحش كرده بود كه جرئت نمی كردند كه به خندق نزدیك شوند و حجاج بن یوسف درصدد برآمد كه الرامی را خریداری نماید و به منادیان گفت كه بگویند اگر رامی خود را به او تسلیم كند علاوه بر این كه از مجازات مصون می ماند وی از خلیفه یكصد هزار دینار برای او پول خواهد گرفت. ولی رامی جوابی به حجاج بن یوسف نداد. عبدالملك بن مروان برای حجاج پیغام فرستاد كه چرا جنگ مكه این قدر طولانی شده است. حجاج جواب داد دشمن تو سرسخت می باشد و طرفدارانی با تعصب دارد و تو باید خوشوقت باشی كه من دشمن تو را دچار تنگنا كرده ام و او نمی تواند خود را نجات بدهد و به زودی گرسنگی او را از پا درمی آورد بین خندق شهر و اولین خانه های مكه قدری فاصله بود و مردم كه آذوقه نداشتند در آن جا به مناسبت فصل باران چیزهایی كاشتند كه زود به ثمر برسد ولو، قوه غذائی زیاد نداشته باشد و وقتی باران بارید و بذرها سبز شد حجاج بن یوسف بسیار خشمگین گردید زیرا كاشتن بذر از طرف مردم مكه این معنی را می داد كه آن ها قصد دارند مدتی نامحدود مقاومت نمایند. در روزهای اول كه حجاج بن یوسف ثقفی مكه را محاصره كرد خیلی سعی نمود كه بتواند منابع آب مكه را به تصرف درآورد. مكه دو منبع آب، یعنی دو چشمه داشت كه یكی از آنها در خانه كعبه از زمین خارج می شد و تمام مردم مكه برای رفع تشنگی و پختن غذا از آن دو منبع استفاده می كردند و اگر حجاج می توانست آن دو منبع را به دست بیاورد، سكنه شهر از تشنگی از پا درمی آمدند. اما از عهده تصرف منابع آب برنیامد. در پیرامون مكه آب نبود و حجاج در اولین روز محاصره مكه مجبور شد كه برای به دست آوردن آب چاه حفر كند و چند چاه در قسمت های مختلف سپاه او كه مكه را در محاصره داشت حفر گردید، و چون مصرف آب زیاد بود از بامداد تا شام بدون انقطاع از چاه ها آب می كشیدند.


عبدالملك بن مروان باز برای حجاج پیغام فرستاد كه چرا جنگ مكه این قدر طولانی شده و مگر مكه چقدر اهمیت دارد كه تو از عهده غلبه بر آنها بر نمی آئی. حجاج بن یوسف ثقفی جواب داد بیش از شش ماه نیست كه من مكه را محاصره كرده ام و مردی چون عبدالله بن زبیر دشمن سرسخت تو مدافع مكه می باشد و با این كه در شهر (صور) مدافعی چون عبدالله بن زبیر نبود بخت النصر [5] مدت سیزده سال آن شهر را محاصره كرد تا توانست بر محصورین غلبه نماید و تو شش ماه محاصره مكه را زیاد می دانی و آن قدر صبر نداری تا این كه محصورین از گرسنگی از پا درآیند و تسلیم شوند. بعد از این كه شتران نر خورده شد نوبت ذبح شتران ماده رسید و ذبخ شتر ماده برای صاحب آن بسیار ناگوار بود چون شتر ماده علاوه بر این كه با شیر خود صاحبش را تغذیه می كرد در مسابقه های شتر دوانی شركت می نمود و اگر برنده می شد به صاحبش جائزه می رسانید. لیكن شدت گرسنگی مردم مكه را مجبور كرد كه شتران ماده را هم یكی بعد از دیگری ذبح كردند و خوردند و عبدالله بن زبیر گفته بود كه قسمتی از گوشت شترانی را كه ذبح می شود به افراد بی بضاعت شهر كه قدرت خرید گوشت را ندارند بدهند تا این كه از گرسنگی از پا درنیایند و در تمام مدت محاصره مكه افراد بدون بضاعت شهر به رایگان تغذیه می شدند. عاقبت روزی فرارسید كه در شهر مكه، هیچ چیز برای خوردن وجود نداشت و چیزهائی را كه از زمین سبز شده بود نیز خوردند و گریه اطفال گرسنه لحظه ای قطع نمی شد. عبدالله بن زبیر چون دید كه دیگر مردم قادر به پایداری نیستند برای حجاج بن یوسف ثقفی پیغامی فرستاد كه من به یك شرط حاضرم كه تسلیم شوم و آن شرط این است كه جان و مال و ناموس سكنه مكه در امان باشد. حجاج بن یوسف ثقفی گفت این شرط را به این شرط می پذیرم كه تمام سكنه مكه با خلیفه عبدالملك بن مروان بیعت كنند.

عبدالله بن زبیر گفت مردم مكه اختیار خود را دارند و اگر بخواهند می توانند با عبدالملك بن مروان بیعت كنند حجاج بن یوسف گفت تو به آن ها توصیه كن كه خلافت عبدالملك بن مروان را بپذیرند. عبدالله بن زبیر گفت بعد از این كه من كشته شدم تكلیف از مردم مكه كه با من بیعت كرده اند ساقط می شود و بعد از یك روز مذاكره، قرارداد تسلیم عبدالله بن زبیر به این مضمون نوشته شد كه وی بشرط این كه جان و مال و ناموس


مردم مكه، مصون باشد تسلیم حجاج بن یوسف ثقفی بشود و بعد از مرگ عبدالله بن زبیر مردم مكه خود دانند و به هر كس كه میل دارند بیعت كنند. عبدالله بن زبیر تردید نداشت كه بعد از تسلیم شدن به حجاج به قتل خواهد رسید. چون اسم و رسم او بین مسلمین برتر از آن بود كه حجاج بن یوسف او را زنده نگاه دارد و عبدالله بن زبیر كه در تاریخ تسلیم هفتاد و سه سال از عمرش می گذشت به تنهائی از شهر گذشت و از خندق عبور كرد و وارد اردوگاه حجاج بن یوسف ثقفی شد و به حجاج گفت آمده ام كه به تو تسلیم شوم و حجاج بن یوسف بدون درنگ فرمان داد كه سر از بدن عبدالله بن زبیر جدا كردند و سرش را با فتح نامه مكه برای عبدالملك بن مروان فرستاد و از تمام سكنه مكه برای او بیعت گرفت و به این ترتیب یكی از دو خلیفه مسلمین از بین رفت ولی هنوز یك ماه از كشته شدن عبدالله بن زبیر در مكه نگذشته بود كه خلیفه ای دیگر به وجود آمد و (محمد بن مروان) برادر عبدالملك بن مروان در (جزیره) واقع در شمال بین النهرین ادعای خلافت كرد و از مردم بیعت گرفت. عبدالملك بن مروان حجاج بن یوسف ثقفی را والی بین النهرین كرد و به او برای از پا درآوردن برادرش محمد بن مروان اختیار تام داد. حجاج بن یوسف با یك قشون قوی عازم جزیره شد و درصدد برآمد كه محمد بن مروان را دستگیر كند و آن مرد كه كار بر خود سخت دید از جزیره واقع در شمال بین النهرین به ارمنستان رفت و حجاج خواست برای تعقیب او از جزیره به ارمنستان برود اما در بصره واقع در جنوب بین النهرین مردی به اسم صالح بن مسرح دعوی خلافت كرد و از مردم بیعت گرفت و سكنه بصره چون از خلیفه اموی و والی او حجاج بن یوسف ثقفی متنفر بودند با صالح بن مسرح بیعت كردند و او را خلیفه دانستند. صالح بن مسرح دوستی داشت به اسم شبیب بن یزید بن نعیم شیبانی و او به صالح بن مسرح گفت می دانی كه حجاج بن یوسف ثقفی مردی است بیرحم و خونخوار و همین كه از جزیره مراجعت نماید درصدد برمی آید كه تو را دستگیر نماید و تو باید دارای یك سپاه باشی كه بتوانی حجاج را برانی و صالح بن مسرح درصدد برآمد كه یك سپاه تجهیز كند و مردان بصره و جنوب بین النهرین به مناسبت نفرتی كه از بنی امیه و حجاج داشتند دعوت صالح بن مسرح را برای ورود سپاه وی پذیرفتند حجاج بن یوسف ثقفی همین كه شنید كه صالح دعوی خلافت كرده از جزیره مراجعت نمود و صالح بن مسرح با سپاه خود به استقبال او رفت و بین قشون او و قشون حجاج جنگ درگرفت و صالح بن مسرح كشته شد اما شبیب بن یزید بن نعیم شیبانی به جای صالح فرماندهی جنگ را بر عهده گرفت و علاوه بر آن دعوی خلافت هم كرد و همان ها كه با صالح بن مسرح بیعت كرده بودند با وی نیز بیعت كردند. شبیب بن یزید بن نعیم شیبانی مردی لایق و دلیر و مردم دار بود و حجاج بن یوسف ثقفی چند بار با شبیب بن یزید جنگید و نتوانست بر او غلبه نماید و شبیب بن شیبانی از سال هفتاد و پنج تا سال هفتاد و هفتم بعد از هجرت با حجاج بن یوسف ثقفی والی بین النهرین می جنگید تا این كه در آن سال هنگامی كه از رودخانه دیاله عبور می كرد (كه اعراب آن را


دجیل می خوانند) و از رودهائی است كه از ایران وارد بین النهرین می شود و برود دجله می ریزد، غرق شد.

اگر شبیب بن یزید بن نعیم شیبانی زنده می ماند بعید نبود كه حجاج بن یوسف ثقفی را معدوم نماید و بعد از این كه حجاج از بین رفت تمام بین النهرین و جزیره به دست شبیب بن یزید می افتاد و خلاعت عبدالملك بن مروان در قسمت شرقی سرزمینهای اسلامی از دستش بدر می رفت. اما اقبال با حجاج والی بیرحم و خونخوار اموی موافقت كرد و شبیب بن یزید در رودخانه غرق شد و حجاج از یك رقیب جنگی خطرناك رهائی یافت. یك ماه بعد از این كه شبیب بن یزید در آب رودخانه دیاله غرق شد مردی به اسم مطرب بن مغیرة بن شعبه در سال هفتاد و هفتم هجری در شام یعنی در مركز خلافت عبدالملك بن مروان دعوت خلافت كرد و عده ای از مردم با وی بیعت كردند. امروز ما از وفور مدعیان خلافت، در دوره خلفای اموی حیرت می كنیم و در صفحات تاریخ می بینیم یكی بعد از دیگری دعوی خلافت می كردند و بر خلیفه اموی خروج می نمودند و می توانستند از عده ای از مردم بیعت بگیرند. علتش این بود كه مردم به قدری از خلفای اموی متنفر بودند كه همین كه صدائی علیه یكی از خلفای اموی برمی خاست گوش فرامی دادند كه صاحب صدا را بشناسند و اگر می شنیدند كه وی دعوت خلافت می كند دورش را می گرفتند و با وی بیعت می كردند كه شاید از خلیفه اموی آسوده شوند. وقتی ما اسامی مدعیان خلافت را در دوره خلفای اموی از نظر می گذرانیم می بینیم كه بعضی از آن ها از افراد متوسط بودند و برجستگی نداشتند تا گفته شود چون از رجال برجسته بودند بعد از این كه دعوی خلافت كردند مردم دور آنها را گرفتند و با آنان بیعت كردند. امروز بعد از سیزده قرن ما می فهمیم كه علت رواج بازار مدعیان خلافت، در دوره بنی امیه، و لو اكثر مدعیان افراد متوسط الحال بودند عدم رضایت مردم از خلفای بنی امیه و حكام آن ها بود و لذا هر كس كه دعوی خلافت می نمود و بر خلیفه اموی خروج می كرد شانس موفقیت داشت و آن قدر مردم از بنی امیه متنفر بودند كه تا مطرف بن مغیرة بن شعبه در شام دعوی خلافت كرد اطرافش را گرفتند و با این كه شام (سوریه) مركز خلافت بود عبدالملك بن مروان نتوانست مدعی خلافت را بر جایش بنشاند و با شتاب حجاج بن یوسف ثقفی را از بین النهرین احضار كرد و به او نوشت كه هر قدر سرباز می تواند با خود بیاورد تا این كه مطرف بن مغیرة بن شعبه سركوب شد. حجاج بن یوسف ثقفی با چهل هزار سرباز از بین النهرین به سوریه رفت و مدت یك سال با مطرف بن مغیرة بن شعبه جنگید تا این كه بر او غلبه كرد و سرش را برید و در سال هفتاد و هشتم هجری برای عبدالملك بن مروان فرستاد. خدمات پیاپی حجاج بن یوسف ثقفی مورد قدردانی عبدالملك بن مروان قرار گرفت و ولایت عراق عجم را هم به حجاج بن یوسف ثقفی داد. اما حكومت حجاج بر عراق عجم اسمی بود و رسم نداشت چون بعضی از قسمت های عراق عجم هنوز از اعراب اطاعت نمی كرد. در سال هفتاد و نهم هجری و یكسال بعد از كشته شدن مطرف بن مغیرة بن شعبه مردم اطراف یك مرد وزین و محترم


كه گفته می شد یگانه صحابه پیغمبر اسلام غیر از (زن های او) [6] است كه تا آن تاریخ زنده ماندند، جمع شدند.

آن مرد ابوابراهیم محمد بن ربیع بود و وقتی عبدالملك بن مروان شنید كه مردم اطراف محمد بن ربیع دارای كنیه ابوابراهیم جمع شده اند خیلی ترسید. چون ابوابراهیم به مناسبت داشتن مرتبه صحابه پیغمبر اسلام و كبر سن كسی نبود كه بتوان وی را به قتل رسانید. اما خود ابوابراهیم با این كه مردم را طرفدار خویش دید دعوی خلافت نكرد و وقتی طرفدارانش از او پرسیدند چرا دعوی خلافت نمی كند گفت آیا من در این سن بعد از این كه خلیفه شدم می توانم كه به امور مسلمین رسیدگی كنم. به او گفتند تو مجبور نیستی كه خود به امور مسلمین رسیدگی كنی و می توانی كسانی را از طرف خود بگماری كه به كارهای مسلمین رسیدگی كنند. ابوابراهیم محمد بن ربیع جواب داد اگر من كار شما را كه با من بیعت می كنند به دیگری واگذار كنم معنایش اینست كه من با او بیعت كرده ام و خلیفه كه نماینده پیغمبر بین مسلمین است نمی تواند وظیفه خود را به دیگری یا دیگران واگذار نماید. وقتی كه به عبدالملك بن مروان اطلاع دادند كه ابوابراهیم محمد بن ربیع میل ندارد خلیفه شود و می گوید سالخوردگی او مانع از این است كه خلافت را بر عهده بگیرد آسوده خاطر شد و از قضا در همان سال هفتاد و نهم بعد از هجرت كه مردم اطراف محمد بن ربیع را گرفتند و از او خواستند كه خلیفه شود وی زندگی را بدرود گفت و بعضی اظهار نمودند كه خلیفه اموی از بیم این كه وی دعوی خلافت كند او را مسموم كرد و به هلاكت رسانید. در محرم سال هشتاد و یكم بعد از هجرت، بحیر بن ورقاء الصریمی در خراسان دعوی خلافت كرد و اعلام نمود كه خلیفه اموی فاسق و فاجر است و لیاقت خلافت ندارد و خراسانیان با بحیر بن ورقاء بیعت كردند. در سال هشتاد و یكم بعد از هجرت فقط بیست سال از قتل حسین در كربلا و ایراد نطق از طرف زینب در مجلس یزید در دمشق می گذشت، معهذا، آن همه مدعی خلافت در دنیای اسلام علیه خلفای اموی بوجود آمده بود. تا حكومتی متزلزل نباشد در ظرف مدت بیست سال آن همه دشمن مصمم كه قصد دارند آن حكومت را از بین ببرند پیدا نمی كند. بحیر بن ورقاء الصریمی بعد از این كه در خراسان دعوی خلافت نمود پرچم سیاه را علامت خود كرد [7] و ابومسلم خراسانی هم كه بعد علیه


بنی امیه قیام كرد همان پرچم را علامت رسمی خود نمود و او و پیروانش جامه سیاه در بر كردند و دستار سیاه بر سر بستند. وقتی عبدالملك بن مروان اطلاع حاصل كرد كه بحیر بن ورقاء الصریمی دعوی خلافت كرده حكومت خراسان را هم ضمیمه سایر حكومتهای حجاج بن یوسف ثقفی نمود و حجاج فرمانروای كل بین النهرین و عراق عجم و خراسان گردید و خلیفه به او نوشت، مردی كه اینك در خراسان دعوی خلافت می كند، به طوری كه من اطلاع حاصل كرده ام طرفداران زیاد دارد و پیروانش روز بروز بیشتر می شود و باید هر چه زودتر این مرد را معدوم كرد و گرنه كارش طوری بالا خواهد گرفت كه كسی از عهده سركوبیش بر نخواهد آمد و من حكومت خراسان را هم ضمیمه حكومت های دیگر تو كردم تا این كه برای معدوم كردن بحیر بن ورقاء اختیار بیشتر داشته باشی و هر قدر قشون كه لازم است بسیج كن و به هر اندازه كه باید خرج كرد به مصرف برسان و بدان كه من تا روزی كه بحیر بن ورقاء را زنده، اسیر خود نبینم یا سر بریده اش را مشاهده نكنم آسوده خاطر نخواهم شد. دیدیم كه در دوره خلافت عبدالملك بن مروان اموی عده ای ادعای خلافت كردند ولی عبدالملك بن مروان از هیچ یك از آن ها مثل دعوی خلافت بحیر بن ورقاء نترسید و علتش این بود كه فهمید كه دعوی خلافت بحیر بن ورقا فقط یك ادعای خلافت نیست بلكه یك نهضت ملی هم می باشد. بحیر بن ورقاء اولین سردار خراسانیست كه به نام ایرانیان برای برانداختن بنی امیه در خراسان پرچم سیاه را كه پرچم خصومت با بنی امیه بود برافراشت و از این جهت نامش مثل ابومسلم خراسانی در تاریخ شرق باقی نماند كه به موفقیت نرسید گو این كه ابومسلم هم بعد از این كه عباسیان را بر سر كار آورد به دست خود آنها كشته شد.

عبدالملك بن مروان فهمیده بود كه طغیان بحیر بن ورقاء در خراسان طغیان ایرانیان است و باید زود جلوی آن را گرفت و گرنه توسعه پیدا می كند و تمام كشورهای ایران را دربر می گیرد. بحیر بن ورقاء شهر (به شاپور) را كه بعد از غلبه اعراب به شكل نیشابور درآمد گرفت و آن شهر بزرگ را كه یكی از بلاد مهم ایران بود مركز نهضت خود قرار داد و نمایندگان او از آن جا به قسمت های مختلف خراسان رفتند تا این كه از مردم برای خلیفه جدید بیعت بگیرند و عده ای از مردم دعوت بحیر بن ورقاء را پذیرفتند و با نمایندگانش بیعت كردند و عده ای هم آمادگی خود را برای این كه به حمایت بحیر بن ورقاء برخیزند اعلام كردند. مورخین اسلامی نوشته اند كه حجاج بن یوسف با یك قشون یكصد هزار نفری برای جنگ با بحیر بن ورقاء به خراسان رفت و شاید این رقم مبالغه باشد اما مسلم است كه حجاج با یك سپاه قوی راه خراسان را پیش گرفت تا این كه با بحیر بن ورقاء بجنگد. چون سپاه حجاج قوی بود اطرافیان بحیر بن ورقاء به او گفتند كه جنگ و گریز به اصطلاح جدید جنگ پارتیزانی بكند. اما بحیر بن ورقاء چون خیلی متكی به دلیری خود بود و از آن گذشته خلیفه اموی و حكام او را بر باطل و خود را بر حق می دانست نپذیرفت و با سپاهی كه داشت به جنگ حجاج بن یوسف ثقفی رفت. در نزدیكی بیهق


(امروز به اسم سبزوار خوانده می شود) بین طرفین جنگ درگرفت و سپاه خراسان و فرمانده آن بحیر بن ورقاء با دلیری جنگیدند و سپاه حجاج بن یوسف را وادار به عقب نشینی كردند و حجاج بن یوسف تا نزدیك (ری) عقب نشینی كرد ولی در آن جا، از سپاهی كه در اصفهان بود كمك گرفت و بار دیگر به جنگ بحیر بن ورقاء رفت و این مرتبه او را شكست داد ولی نتوانست آن مرد دلیر را دستگیر كند و بحیر بن ورقاء در جنگ كشته شد.

به این ترتیب می بینیم كه اگر خلیفه اموی مردی چون حجاج بن یوسف ثقفی را نداشت خلافت بنی امیه قبل از سال هشتادم هجری منقرض شده بود چون بعضی از مدعیان خلافت مردانی لایق و دلیر بودند و می توانستند كه بنی امیه را از خلافت براندازند. بحیر بن ورقاء در سال هشتاد و یكم هجری قمری به قتل رسید و در همان سال مردی به اسم (عبدالرحمن محمد بن اشعث) در بصره دعوی خلافت كرد و در مدت چند ماه خوزستان و فارس و آن گاه كرمان را اشغال نمود و در تمام آن مناطق از مردم بیعت گرفت. عبدالرحمن محمد بن اشعث بعد از این كه كرمان را هم اشغال كرد نامه ای به عبدالملك بن مروان خلیفه اموی نوشت و در آن چنین گفت: (می دانم كه تو در قتل حسین بن علی (ع) دخالتی نداشته ای ولی تو از طائفه ای هستی كه حسین (ع) را به قتل رسانید و من نمی توانم با خلافت تو موافقت كنم مگر بدو شرط اول این كه حجاج بن یوسف ثقفی از ولایت بین النهرین و عراق عجم و خراسان معزول شود و دوم این كه خلافت من در كشورهای بین النهرین و عراق عجم و خراسان از طرف تو به رسمیت شناخته شود).

اگر عبدالملك بن مروان خلافت عبدالرحمن بن محمد بن اشعث را به رسمیت می شناخت، لازمه اش این بود كه خلافت خود را انكار كند چون مناطقی كه عبدالرحمن نام می برد جزو قلمروی خلافت عبدالملك بن مروان بود. عبدالملك نمی توانست آن شرط را بپذیرد و حجاج را هم لایق تر از آن می دانست كه معزولش كند و حس می كرد كه به وجود آن مرد احتیاج دارد و لو فقط برای از بین بردن عبدالرحمن بن محمد بن اشعث باشد. مردم بین النهرین و خراسان و فارس و كرمان، از صمیم قلب از عبدالرحمن بن محمد بن اشعث طرفداری می كردند چون ظلم حجاج بن یوسف آن ها را به ستوه آورده بود و حجاج نه فقط از مردم در تمام حوزه وسیع حكومت خود رشوه می گرفت بلكه از كسانی كه به حج می رفتند نیز باج دریافت می كرد در صورتی كه دریافت باج از كسانی كه واجبات اسلام را به جا می آوردند از نظر قوانین دین اسلام یك گناه نابخشودنی بود و هر كس كه به حج می رفت قبل از رفتن بایستی مبلغی به حجاج بپردازد و اگر قبل از رفتن از پرداخت آن خودداری می كرد بعد از مراجعت حجاج دو برابر از وی می گرفت و از ظلم حجاج مردم خود را مفلس جلوه می دادند تا این كه مجبور بپرداخت زكوة نشوند و معلوم است در كشوری كه مردم مجبور باشند خود را مفلس جلوه بدهند وضع اقتصادی به چه شكل در می آید و یكی از ابتكارات حجاج این بود كه در قلمروی حكومت خود سكه زد و


گویا اولین سكه كه در اسلام ضرب شد از طرف او بود [8] این مرد خصومتی شدید با فرزندان علی بن ابی طالب (ع) داشت و هر یك از آن ها را كه به دست می آورد به قتل می رسانید اما فرزندان علی بن ابی طالب در آن دوره بیشتر در حجاز بسر می بردند و دور از قلمروی حكومت حجاج بودند و لذا آن مرد نتوانست تمام آن ها را به قتل برساند.

حجاج برای سركوب كردن عبدالرحمن بن محمد بن اشعث اقدام كرد ولی شكست خورد و مجبور به عقب نشینی شد. مرتبه ای دیگر در بین النهرین به جنگ او رفت و باز شكست خورد و مرتبه سوم نزدیك صومعه ای كه مردان تارك دنیای عیسوی در آن بسر می بردند و مورخین اسلامی نام آن را صومه (جماجم) نوشته اند، بین حجاج و عبدالرحمن جنگ درگرفت اما طولانی شد. عبدالملك بن مروان از طول مدت جنگ فهمید كه حجاج كه هر بار فاتح می شد گرفتار یك حریف نیرومند گردیده است و پسر خود عبدالله را به اتفاق برادرش محمد بن مروان به بین النهرین فرستاد تا تحقیق كنند چرا جنگ، طولانی شده است آن ها در بین النهرین تحقیق كردند و به خلیفه نوشتند كه علت طولانی شدن جنگ ناشی از نفرتی است كه مردم از حجاج بن یوسف ثقفی دارند و لذا هر كس كه بتواند برای دشمنی با حجاج بن عبدالرحمن كمك می كند و مردم به او پول می دهند تا با حجاج بجنگد و افراد بی بضاعت وارد سپاهش می شود چون عبدالرحمن به سربازان خود، مزد خوب می دهد و او امروز از كمك تمام مردم بین النهرین برخوردار است و اگر خلیفه می خواهد كه این جنگ خاتمه پیدا كند باید حجاج را از حكومت معزول نماید. عبدالملك بن مروان بی میل نبود كه برای خاتمه دادن به جنگ، حجاج را از حكومت بین النهرین و عراق عجم و خراسان معزول كند. اما بعد از این كه او را معزول می كرد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث بدون مانع فرمانفرمای بین النهرین و خوزستان و فارس و كرمان می گردید و ممكن بود كه روی عراق عجم و خراسان هم دست بگذارد و خلیفه (اموی) بعد از عزل حجاج كسی را نداشت كه به جنگ عبدالرحمن بفرستد و خلافت خود او هم در معرض خطر قرار می گرفت. این بود كه برای حجاج نیروی امدادی فرستاد ولی باز جنگ نیافت و عبدالملك بن مروان به پسرش عبدالله كه از بین النهرین مراجعت كرده بود گفت اكنون تو بهتر می فهمی كه عبدالرحمن چقدر خطرناك است و این مرد اگر از پا درنیاید خلافت اموی را بر خواهد انداخت و بعد از من برادر بزرگ


تو (ولید) خلیفه نخواهد شد و امروز ما غیر از یك هدف نباید داشته باشیم و آن از بین بردن عبدالرحمن است. عبدالله پسر عبدالملك بن مروان مایل نبود كه عبدالرحمن بن محمد بن اشعث از بین برود. برای این كه می دانست كه بعد از مرگ پدرش وی خلیفه نخواهد شد بلكه برادر بزرگش ولید خلیفه خواهد گردید و اگر ولید هم بمیرد باز او خلیفه نمی شود و بعد از مرگ ولید پسرش جای او را می گیرد. دیگر این كه عبداله از حجاج بن یوسف ثقفی متنفر بود. برای این كه حجاج آن قدر خود را قوی می دانست كه به پسران خلیفه اعتنا نمی كرد. و وقتی عبدالله برای تحقیق به بین النهرین رفت، حجاج بن یوسف بعد از این كه مشغول جنگ است و فرصت میهمانداری ندارد از وی پذیرائی نكرد و آن طور كه باید احترام وی را رعایت ننمود. این بود كه از هر فرصت استفاده می كرد تا این كه حجاج را از نظر پدرش بیندازد و می گفت كه خطر حجاج برای ما كمتر ا خطر عبدالرحمن بن محمد بن اشعث نیست و او به قدری قوی شده كه ممكن است به فكر خلافت بیفتد. عبدالملك بن مروان گفت من حجاج را می شناسم و او مردی است قدرت طلب اما نمی خواهد خلیفه بشود. عبدالله می گفت چگونه می توان قبول كرد كه یك مرد قدرت طلب خواهان خلافت نباشد عبدالملك بن مروان گفت حجاج می داند كه آن قدر بین مردم منفور است كه اگر بخواهد خلیفه بشود كسی با او بیعت نخواهد كرد و او باید تمام مخالفین را از دم تیغ بگذراند و چون مردی حریص و ممسك نیز هست نمی تواند به وسیله بذل زر و سیم مردم را به طرف خود جلب كند و لذا من خیالم از طرف حجاج راحت است و می دانم كه وی درصدد برنمی آید كه خلیفه شود ولی عبدالرحمن همین كه حجاج را دور ببیند درصدد برمی آید كه مرا از خلافت بر كنار نماید و خود خلیفه شود و با این كه من می دانم كه مردم خیلی از حجاج متنفر هستند برای حفظ خلافت خود باید حجاج را نگاه دارم. جنگ جدید حجاج با عبدالرحمن بن محمد بن اشعث مدت چهار ماه طول كشید ولی حجاج نتوانست كه او را دستگیر كند و عبدالرحمن از محاصره حجاج خود را نجات داد و به كوفه رفت و در آن جا یك قشون گرد آورد و حجاج باز به جنگ او رفت و آن مرتبه جنگ سه ماه طول كشید و همان مردم كوفه كه از بیم عبیدالله بن زیاد حاضر نشدند به كمك حسین (ع) بروند با عبدالرحمن، علیه حجاج به طور موثر كمك كردند و عاقبت عبدالرحمن بن محمد بن اشعث مجبور به فرار شد و از بین النهرین به ارمنستان رفت و حجاج بن یوسف بعد از فرار عبدالرحمن تمام سران كوفه را كه با عبدالرحمن كمك كرده بودند كشت و اموالشان را ضبط كرد. عبدالرحمن بن محمد بن اشعث باز دست از پیكار برنداشت و چون نمی توانست در ارمنستان یك قشون علیه خلیفه بسیج كند از آن جا به عراق عجم رفت و از آن جا راه خراسان را پیش گرفت.

ولی در آن موقع حجاج فرمانفرمای بین النهرین و عراق عجم و خراسان یك مرد لایق را به حكومت خراسان گماشته بود و عبدالرحمن بن محمد بن اشعث، نتوانست در آن جا كاری از پیش ببرد و از خراسان خارج شد و خود را به كرمان رسانید و در آن جا هم موفق نگردید كه یك قشون گرد بیاورد و عاقبت به حاكم سیستان پناهنده شد و نتوانست در آن جا هم كاری از پیش ببرد و خارج گردید و از راه افغانستان به ماوراء النهر رفت و بعد از دو سال عبدالملك بن مروان با وعده پول یكی از حكام محلی


را وادار كرد كه عبدالرحمن محمد بن اشعث را به قتل برساند و سرش را برای او بفرستد و به این ترتیب خلیفه اموی از آن رقیب سرسخت نجات یافت.

(محمد بن مروان) برادر خلیفه عبدالملك بن مروان دعوی خلافت كرد و تصمیم گرفت كه مركز خود را در ارمنستان قرار بدهد و در آنجا بعد از این كه نیروی كافی به دست آورد به بین النهرین قشون بكشد و پس از اشغال آن جا، شام را هم اشغال نماید و عبدالملك بن مروان را از خلافت بركنار كند. محمد بن مروان از ارمنی ها برای جنگ با برادرش عبدالملك بن مروان كمك خواست ولی ارمنی ها كه دارای مذهب مسیحی بودند محملی برای كمك به محمد بن مروان نداشتند تا این كه به یاری او به جنگ عبدالملك بن مروان بروند. محمد بن مروان خشمگین شد و یكی از كلیساهای مسیحی را ویران كرد و ارمنی ها هم به خشم درآمدند و به محمد بن مروان حمله كردند و آن مرد كه می خواست از ارمنی ها علیه برادرش عبدالملك بن مروان كمك بگیرد مجبور شد كه با آن ها بجنگد و نتوانست پایداری كند و از ارمنستان خارج گردید و به جزیره واقع در شمال بین النهرین رفت و آن گاه راه آذربایجان را پیش گرفت. در سال بعد كه سال هشتاد و پنجم هجری قمری بود مردی به اسم (موسی بن عبدالله بن خازم) در بین النهرین دعوی خلافت كرد و مردم با وی بیعت كردند و به زودی كار او، بالا گرفت و چون مانعی در مقابل نداشت و حجاج در آن موقع در بین النهرین نبود توانست كه در طرف مغرب سرزمین (حران) را اشغال كند و در طرف مشرق بر ایلام قدیم دست بیندازد. موسی بن عبدالله بن خازم می گفت كه عبدالملك بن مروان دیوانه است و یك مرد دیوانه لیاقت ندارد كه بر مسلمین خلافت كند. از عبدالملك بن مروان چیزهای غیر عادی دیده می شد كه یكی از آن ها فراموشی بود كه در عده ای از سالخوردگان دیده می شود و در قدیم كسی از علت آن اطلاع نداشت ولی امروز علت علمی آن كشف گردیده و در بعضی از سالخوردگان سلول های مركز حافظه در مغز، كه در سطح خارجی آن قرار گرفته دچار قدری تصلب می شود و بدون این كه سلول از كار بیفتد، نمی تواند مثل گذشته به كار ادامه بدهد و در نتیجه، دستگاه حافظه در مغز شبیه به یك كامپیوتر می شود كه سیم های آن عوضی بسته باشند [9] عبدالملك بن مروان مردی را كه سال ها دیده بود نمی شناخت و قولی را كه ساعتی قبل داده بود فراموش می كرد و محارم او برای این كه زیر قول خود نزند، هر چه می گفت از وی نوشته می گرفتند كه نتواند انكار كند.

اما بیگانگان كه از نسیان خلیفه اطلاع نداشتند، گفته مردی چون او را حجت فرض می كردند و به كار می بستند و بعد خلیفه اگر كارگر و استادكار بودند مزد آن ها را نمی داد و اگز از كارشان نفرت حاصل می كرد دستور می داد كه آنان را مجازات كنند. حال غیر عادی دیگر خلیفه این بود كه از سایه خود می ترسید و هنگام روز، در آفتاب قرار نمی گرفت و حركت نمی كرد كه مبادا چشم او به سایه اش بیفتد و تصور می كرد كه


سایه اش دشمنی است كه قصد كشتن او را دارد و هر چه به او می گفتند كه اطرافش را مستحفظین گرفته اند و نمی گذارند كه آسیبی به وی برسد نمی پذیرفت و می گفت شما نمی توانید مرا از خطر این دشمن حفظ كنید چون شمشیر و نیروی شما قادر به كشتن این دشمن نیست. شبها، چراغ را باید طوری قرار بدهند كه چشم عبدالملك بن مروان به سایه اش نیفتد و اگر سایه خود را می دید از بیم فریاد می زد و بیم از سایه او را وا می داشت كه بیشتر در تاریكی بسر ببرد. سومین چیزی كه نشان می داد كه خلیفه از لحاظ مشاعر، غیر عادی می باشد این بود كه خود را در جائی غیر از آن جا كه حضور داشت تصور می كرد. فی المثل در حالی كه در كاخ خود در دمشق بود تصور می كرد كه در شهر (صیدا) می باشد و وقتی چشمش به كار كنان كاخ خلیفه می افتاد با تعجب اظهار می كرد می بینم كه این ها نیز، به صیدا آمده اند.

واضح است كه وقتی مردی كه بر همه ریاست دارد و باید یك اقلیم بزرگ، چون اقلیم اسلامی را اداره نماید از لحاظ مشاعر، آن طور باشد وضع كشور چگونه می شود. افراد عادی از اختلال حواس خلیفه اطلاع نداشتند. ولی خواص با اطلاع بودند و در همه جا، اختیار امور به دست حكام افتاد. گرچه حكام، قبل از آن در حوزه حكومت خود، مستقل بودند اما از خلیفه اطاعت می كردند ولی بعد از آن، دیگر خود را مكلف نمی دانستند كه از خلیفه اطاعت كنند. زیرا می دانستند كه خلیفه دچار اختلال مشاعر است و نمی تواند بر اوضاع مسلط باشد و بفرض این كه دستور صادر نماید از روی اختلال حواس خواهد بود. امروز، حیرت می كنیم چگونه مردی كه آن طور دچار اختلال حواس شده بود بر مسند خلافت باقی ماند و چطور او را از خلافت بر كنار نكردند تا این كه یك مرد عاقل و عادی را به جای او به خلافت بگمارند. اما آن هائی كه با ادامه خلافت عبدالملك بن مروان ذی نفع بودند مانع از این شدند كه وی از خلافت بر كنار شود و پسرش (ولید بن عبدالملك) جای او را بگیرد و یكی از كسانی كه ادامه خلافت عبدالملك بن مروان برایش سود داشت حجاج بود. دیدیم كه عبدالملك بن مروان قبل از این كه دچار اختلال حواس شود به پسر كوچكش عبدالله گفت حجاج، هر قدر قوی بشود به فكر خلافت نخواهد افتاد و درصدد بر نخواهد آمد كه مرا از خلافت بر كنار نماید. بعد از این كه عبدالملك بن مروان، دچار اختلال حواس شد با این كه دیگران را فراموش می كرد حجاج را به خاطر می آورد و برای رفع هر مشكل وجود حجاج را مفید می دانست و دیدیم كه حجاج هم مدعیان خلافت را یكی بعد از دیگری از بین برد. یكی از كسانی كه به خوبی اطلاع حاصل كرد كه عبدالملك بن مروان دچار اختلال حواس گردیده موسی بن عبدالله بن خازم بود. آن مرد در دمشق متوجه تغییر حال عبدالملك بن مروان شد و چون می توانست به كاخ خلیفه برود و از نزدیك شاهد گفتار و رفتار عبدالملك باشد، یقین حاصل كرد كه او دچار اختلال حواس می باشد. موسی بن عبدالله بن خازم در شام نمی توانست ادعای خلافت كند زیرا طرفدار نداشت و اگر در آنجا، اختلال حواس خلیفه را علنی می كرد او را به قتل می رسانیدند و همان ها كه نفعشان اقتضا می كرد عبدالملك بن مروان خلیفه باشد او را نابود


می نمودند. لذا به بین النهرین كه در آنجا نفوذ محلی داشت رفت و دعوی خلافت كرد و در آن موقع حجاج، بر اثر بروز طاعون در بین النهرین آن جا نبود و آن مرد دلیر كه بدون تردید از سرداران برجسته دوران اموی بود از امراض ساری چون طاعون و با خیلی می ترسید و همین كه طاعون در بین النهرین بروز كرد و به قول مورخین اسلامی (طاعون الهائل) شروع به كشتار نمود (حجاج بن یوسف ثقفی) از حدود بین النهرین دور شد و به مناطق كوهستانی ایران پناه برد. از ازمنه قدیم ملل شرق و غرب، دو مرض طاعون و وبا را بلای خداوند می دانستند و عقیده داشتند كه آن دو بیماری بروز نمی كند مگر هنگامی كه خداوند بر بندگان خود خشمگین شده باشد و در آن صورت بلای وبا یا طاعون را می فرستد. موسی بن عبدالله بن خازم كه می دانست مردم مرض طاعون را بلای خداوند می دانند درصدد برآمد كه از آن مرض برای پیش بردن منظور خود استفاده كند. او به مردم گفت این بلا بر مسلمین نازل نشده مگر این كه از احكام خداوند سرپیچی كرده اند و خلافت یك مرد مصروع را می پذیرند در صورتی كه آن مرد قادر نیست خود را اداره كند تا چه رسد به این كه مسلمین را اداره نماید. موسی بن عبدالله بن خازم آن چه از آثار اختلال مشاعر خلیفه در دمشق دیده بود برای مردم حكایت می نمود و چیزهائی هم از خود بر آن می افزود و می گفت كه بزرگترین وظیفه مسلمین در این موقع این است كه شخصی را برای خلافت انتخاب نمایند كه صالح و عادل باشد و به رهبری او این مرد را از خلافت بر كنار نمایند تا این كه كار مسلمین، بیش از این دچار نابسامانی نشود و فساد حكام خلیفه، مسلمانی را از بین نبرد.

سكنه بین النهرین بیشتر برای این كه از حجاج بن یوسف ثقفی ناراضی بودند با موسی بن عبدالله بن خازم بیعت می كردند. بیماری طاعون همچنان كشتار می كرد و موسی بن عبداله از غیبت حاكم جبار و خونخوار استفاده می نمود و قلمروی خلافت خود را توسعه می داد. وقتی به عبدالملك بن مروان اطلاع دادند كه در بین النهرین مردی دعوی خلافت كرده، اثری در او ننمود برای این كه پدیده های روحی مذكور در فوق او را نسبت به امور كشوری و سیاسی بی اعتنا كرده بود و در همان سال هشتاد و پنجم بعد از هجرت كه موسی بن عبدالله بن خازم دعوی خلافت كرد، عبدالملك بن مروان بیمار شد. بعد از بیماری ترس او از سایه اش از بین رفت اما دو پدیده دیگر باقی ماند و پزشكان برجسته شام و ایران را برای درمان عبدالملك بن مروان احضار كردند و از این بختیشوع كه دیدیم در دمشق علی بن الحسین (ع) را معاینه كرد و دوا داد برای درمان عبدالملك بن مروان رفت و در سال 85 بعد از هجرت بختیشوع، هنوز در حال حیات بود. با این كه پزشكان برجسته شام و ایران را برای درمان خلیفه را بر عهده گرفتند زندگی را بدرود گفت و پسرش (ولید بن عبدالملك) جای او را گرفت و در دمشق با وی بیعت كردند. با روی كار آمدن ولید بن عبدالملك یكی از عوامل تبلیغی موثر، از دست موسی بن عبداله بن خازم گرفته شد. آن مرد تا آن روز می توانست بگوید كه عبدالملك بن مروان چون مصروع است باید از خلافت بر كنار شود. ولی نمی توانست آن تهمت را به ولید بن


عبدالملك بزند برای این كه ولید اختلال مشاعر نداشت و مردی عاقل و متعادل به نظر می رسید. اندكی بعد از این كه عبدالملك بن مروان مرد و پسرش ولید به جای او خلیفه شود در كشور مصر، مردی به اسم (فلاح بن طاب) بر خلیفه خروج كرد اما دعوی خلافت به مفهوم این كه وی جانشین پیغمبر اسلام می باشد ننمود. او كه مردی بود فاضل و از تاریخ اطلاع داشت می گفت مصر كشوری بزرگ است و سوابق تاریخی معروف دارد و این كشور نباید از طرف حكومت اموی اداره شود و لو خلیفه اموی مردی عاقل به شمار بیاید. وی می گفت در گذشته صدها پادشاه نیرومند بر مصر سلطنت كردند و دنیا مصر را از بزرگترین كشورها می دانست و این كشور باید دارای استقلال باشد و نامه ای برای موسی بن عبدالله بن خازم نوشت و در آن گفت كه با یكدیگر متحد شوند و حكومت اموی را براندازند.


[1] تا آنجا كه مترجم در ماخذهائي كه به آن ها دسترسي داشته ديده، مختار بن ابوعبيده ثقفي سرهاي بريده را به مدينه نزد خانواده حسين نفرستاد چون مي دانست كه افراد آن خانواده رغبتي به ديدن آن ها ندارند بلكه سرهاي بريده به مكه نزد محمد بن حنفيه از ياران حسين (ع) فرستاده شد - مترجم.

[2] در دوره كودكي مترجم در تهران و بلوك و رامين و بلوك شهريار صنفي وجود داشت به اسم (تيله كن) يا (تيل كن) و افراد آن صنف به آزادي در محل شهر قديم (ري) حفاري مي كردند و بيشتر ظروف، سفالين و گاهي اشياي زرين به دست مي آوردند و به عتيقه فروشان كه آن ظروف را به اروپا صادر مي كردند مي فروختند و كار آنها تا پنجاه سال قبل نيز ادامه داشت و بعد دولت اشياي زير خاك را از اموال ملي دانست و از ادامه كار آنها ممانعت كرد.

[3] اتصال و انفصال دو رود فرات و دجله چندبار اتفاق افتاد و هر وقت رسوب دو رودخانه انبوه شد آن دو رود را در جنوب بين النهرين از هم جدا كرده و هر زمان كه يك طغيان بزرگ رو داده، در جنوب بين النهرين دو رود فرات و دجله به هم متصل شده و در اين عصر، هنوز دوره اتصال آن دو رود ادامه دارد - مترجم.

[4] مسافري كه از جنوب ايران يعني ساحل خليج فارس كه مساوي با كف دريا مي باشد به طرف شمال سفر مي كند سه پله بزرگ را مي پيمايد تا وقتي كه وارد پشته مرتفع ايران مي شود و امروز كه مردم با اتومبيل و ترن و هواپيما مسافرت مي كنند عبور از پله ها را به خوبي حس مي نمايند ولي در قديم به خوبي محسوس بود - مترجم.

[5] نبوكدنضر پادشاه بابل به مناسبت رسم الخط زبان فارسي، به شكل بخت النصر معروف گرديده و او بعد از سيزده سال محاصره كردن شهر صور به روايتي بر اثر كسوف روز بيست و نهم ماه مه سال 585 قبل از ميلاد كه سكنه شهر صورا را بسيار متوحش كرد آن شهر را اشغال نمود و خود او و سربازانش از كسوف بيم نداشتند چون منجمين بابل كسوف مزبور را پيش بيني كرده بودند (لوي پروونسال) مورخ دانشمند فرانسوي در نيمه اول اين قرن كه از نجوم هم با خبر بود نوشته است كه كسوف كامل روز 29 ماه مه سال 585 قبل از ميلاد در شهر صور ديده نشد و مي دانيم كه كسوف كامل فقط به نظر عده اي از مردم زمين مي رسد و روايت مربوط به اين كه مردم شهر صور از كسوف ترسيدند صحيح نيست چون آن را نديدند و علم نجوم طوري دقيق است كه امروز منجم مي تواند خط سير كسوفي را كه در سال 585 سال قبل از ميلاد به وقوع پيوست روي زمين تعيين كند - مترجم.

[6] بعضي از زن هاي خضرت ختمي مرتبت صلي الله عليه و آله خيلي عمر كردند و مورخين اسلامي تاريخ وفات بعضي از آن ها را بين سنوات هشتاد و پنج تا نود و پنج پس از هجرت نوشته اند.

[7] به مترجم ايراد گرفته اند كه چرا به جاي بيرق و علم و اختر (اختر كاويان به طوري كه فردوسي گفته) كلمه پرچم را كه در زبان مغولي به معناي دم گاو تبت بود كه مغولان چون علم جلوي خود حمل مي كردند به كار مي برد ولي بايد توجه نمود كه چون اين كلمه از تصويب فرهنگستان گذشته اگر به كار ببريم خطاكار نمي شويم.

[8] بر طبق تحقيق دانشمند بلند پايه آقاي حبيب الله نوبخت نقل از كتاب (عبقرية الفاطميه) اولين بار در اسلام در سال چهلم هجري و در زمان خلافت مولي علي بن ابي طالب عليه السلام از طرف ايرانيان زردشتي سكه اسلامي زده شد و در آن سال چون نوروز مصادف با عيد غدير يعني روز نصب مولي به سمت جانشين پيغمبر گرديد ايرانيان زردشتي مقدراي سكه هاي طلا و نقره كه به اسم مولي سكه زده بودند به ايشان تقديم كردند و مولي تمام سكه ها را به بيت المال فرستادند و اسم آن سكه ها (ورك) بود و آقاي نوبخت در تحقيق خود نوشته اند كه در آن روز براي اولين بار كلمه سكه كه در اصل فارسي است و اصل آن (چاكه) است و كلمه چاقو (وسيله بريدن) از همين ريشه مي باشد وارد زبان عربي گرديد. - مترجم.

[9] (كامپيوتر) ماشين هاي محاسبه و استنتاج جديد است كه جواب همه چيز را مي دهد به شرط اين كه بتوانند با زبان مخصوصش از آن سئوال كنند - مترجم.